بعد از یک سال و نیم ......
الان تصمیم گرفتم بیام یه سری به وبلااگت بزنم و ادامه بدم البته یه دفتر داری که بعضی چیزارو اون تو مینویسم مثل کلمه های زیبایی که میگی همراه با ادا کردنشون و ...... امروز با بابایی رفتی پارک و یه بچه باعث شده تاپ بخوره تو سرت هزاران مرتبه خدارو شکر چیزیت نشده ولی بابایی نی نیرو دعوا کرده و با مامانه نینیه دعواش شده و تو هم حسابی ترسیده بودی اخه خیلی دوست داره و طاقت اسیب دیدنتو نداره خاله سمانه برام تعریف کرد که وقتی رفتی خونه هیچی نمیگفتی و فقط نگاه میکردی تا اون اومده بغلت کرده تو هم بغضت ترکیده قربونت برم من الهی ...
نویسنده :
محیا
2:02