خانه ی کودک
روز ٣ خرداد من همراه با مامان جون بردیمت خانه ی کودک خیلی ذوق کرده بودی حسابی بازی کردی ...
نویسنده :
محیا
15:18
عکس های شمال
5 ماهگي
سلام دختر نازم تو امروز پنج ماهگيت كامل شد تو اين ماه خيلي چيزا ياد گرفتي ياد گرفتي كه قل بخوري ، وقتي صدات مي كنم اسم خودت رو ميشناسي ،ياد گرفتي بگي اه ،ياد گرفتي اسباب بازياتو خودت بگيري و باهاشون بازي كني ، ياد گرتي پاهاتو بزاري تو دهنت و... دو تا دندون هم درآوردي و اينكه مي توني توي رورؤكت بشيني و بازي كني هنوز نمي توني باهاش راه بري عزيز دلم ميبيني چقدر چيز ياد گرفتي ، منم هر روز خدا رو شكر ميكنم كه يه دختر ناز بهم داده كه اينقدر باهوش و زيبا و شيطونه عزيزم من چند وقتي دير به دير ميام نت و وبلاگتو دير به دير آپ ميكنم آخه پي سي مشكل داره و سرعت اينترنتم پايينه و خيلي وقت گيره...
نویسنده :
محیا
6:34
اولین دندان
سلام عزیزم اومدم که یه اتفاق جالب رو برات بنویسم عزیزم تو هنوز خیلی کوچولویی ۴ ماه و ۱۹ روز داری و داری دندون در میاری یه کوچولو معلومه البته این خیلی خوبه و یعنی کلسیم بدنت خوبه و کم نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم ...
نویسنده :
محیا
15:31
يه كار جديد
دختركم يه كار جديد ياد گرفتي مامان جان ، ياد گرفتي پاهاتو بگيري قربون اون پاهاي كوچولوت برم خيلي دلت مي خواد پاتو بزاري تودهنت ...
نویسنده :
محیا
16:02
اولین کلمه
عشق مامان اولین کلمه ای یاد گرفتی اَه بود دیروز بهت گفتم بگو ما ما ن بگو با با بگو به به اما تو با اون چشمای خوشکلت به من نگاه میکردی جیغ میزدی فکر کنم منظورت این بود که بلد نیستم با خودم گفتم بزار از یه کلمه ی آسون تر شروع کنم بهت گفتم بگو اَه آره عشقم تو تونستي بگي منم كلي ذوق كردمو حسابي بوست كردم خيلي هيجان زده شدم وقتي بابا مرتضات اومد خونه بهش گفتم چي ياد گرفتي . دوبار...
نویسنده :
محیا
15:39
تولد مامان جون
ديروز تولد مامان جون بود خاله مهسا براش کیک گرفته بود اها یادم رفت بگم صورت نازتو یه عالمه پشه خورده قربونت برم تقصیر من نیست وقتی پشه بند میزارم روت خودت با پاهای کوچولوت بلندش می کنی و میندازیش اونور پشه ام دیده یه خوشگل ناز خوشمزه اینجاست گفته یه دلی از عذا در بیاره . تولد مامان جون خیلی خوش گذشت بازم یه عالمه خامه داد تو خوردی ولی من دوست ندارم تو چیزی به جز شیر بخوری اخه تو هنوز کوچولویی هر وقت به جز شیر چیزی میخوری دل درد میگیری اینم یه عکس از ديروز ...
نویسنده :
محیا
12:45
پرتغال و موز
امروز زفته بودیم خونه ی مامان جون اینا الهی قربونت برم مامان جون بهت موز و پرتغال داد بخوری هی من میگفتم که تو هنوز خیلی کوچولویی ولی انقدر بامزه بودی و با لذت می خوردی کسی دلش نمیومد از دستت بگیره من و خالهاتم شده بودیم مثل خبر نگارا تند و تند ازت عکس و فیلم می گرفتیم ...... ...
نویسنده :
محیا
0:21
افتادن از روی تخت ....
دیشب نمیدونم چه عجب به موقع خوابیدی ساعت ۶ بیدار شدی از اونجایی بلد نبودی که قل بخوری من گفتم داری واسه خودت بازی می کنی خوابیدم یهو دیدم جیغت رفت هوا بیدار شدم دیدم نیستی از رو تخت افتاده بودی خدا رحم کرد رو زمین پتو انداخته بودم برای احتیاط الانم ساعت ۹:۴۳ است که خوابیدی قربونت برم امروز منو خیلی ترسوندی .... ...
نویسنده :
محیا
10:01